گرمسار نیوز

گرمسار نیوز

پایگاه خبری ، تحلیلی و محلی گرمسار نیوز
گرمسار نیوز

گرمسار نیوز

پایگاه خبری ، تحلیلی و محلی گرمسار نیوز

آبی‌بی به گرمسار می‌روند!

آبی‌بی به گرمسار می‌روند!

نقاد باشی

بالاخره محاسبه اشتباه آبی‌بی کار دستشان داد. هر چند وقتی آبی‌بی پا را در یک کفش کرده بودند که الا و بالله باید بروند گرمسار، حقیر به این در و آن در زدم که منصرفشان کنم اما افاقه نکرد که نکرد.

می گفتند محض رو کم کنی هم که شده، می خواهند ثابت کنند از بقیه -که رفته بودند یزد- چیزی کم ندارند.

می گفتند چون یزدی ها (همشهری های آبی‌بی) از آغاجان بی وقفه استقبال کرده و برای ایشان سنگ تمام گذاشته اند، اگر ایشان هم به گرمسار (شهر آغاجان) بروند همین اتفاق شیرین برایشان خواهد افتاد و در نتیجه می توانند این را به حساب آن بگذارند و با آغا جان تسویه کنند.

آبی‌بی طول حیات را قدم می زدند و می گفتند: این به آن در. حالا حالیت می کنم. خیال کردی...

البته ناگفته نماند هر چند آبی‌بی به روی خودشان نمی آوردند اما معلوم بود از یزدی ها هم دل پری دارند.

درد سرتان ندهم... یک روز صبح که آبی‌بی به دلیل بی خوابی شبانه چشمانشان پف کرده بود، کفش و کلاه کرده و راه افتادند به سمت گرمسار. در ورودی شهر هر چه چشم این طرف و آن طرف خیابان انداختند، خبری از جمعیت نبود که نبود تا این که اتوبوس وارد ترمینال شد. جالب این که در ترمینال هم مثل این که آدمیزاد را ملخ خورده باشد، اثر از تنابنده ای نبود. چند تا از همسفری های آبی‌بی که درطول راه آبی‌بی را شناخته بودند هم هنگام گرفتن چمدان ها بدجوری حال آبی‌بی را گرفتند. آبی‌بی می خواستند خارج از نوبت چمدان خود را بگیرند و همین باعث در گیری لفظی فیمابین شده بود. هر طور بود، آبی‌بی بار و بندیل خود را گرفتند. پریدند یک سواری دربست کرایه کردند به مقصد کشتارگاه! به راننده گفتند هر چه پولش بشود، می دهم. راننده تاکسی هم گفت: خوب معلومه که هر چه پولش بشود، باید بدهید. ظاهراً جنابعالی چشم بسته غیب هم می گویید.

راننده یک دنده بوشهری چاق کرد و تیز راه کشتارگاه را در پیش گرفت. آبی‌بی و دو نفر همراه ایشان در کشتارگاه چوب داری را پیدا کردند و سر ضرب دو تا گوسفند چاق و پروار از او ابتیاع فرمودند.. گوسفندها را انداختند پشت یک وانت نیسان و خودشان هم چپیدند جلو نیسان. نیسان هم راه افتاد طرف فلکه اصلی شهر. سر میدان گوسفند ها را پیاده کردند. آبی‌بی با اشاره به یکی از همراهان خود که چاقوی تیزی محض احتیاط با خودش آورده بود فهماندند که باید گوسفند ها را ذبح کند.

آن قدر عجله داشتند و اعصابشان به هم ریخته بود که بدون این که چکه ای آب به حیوان زبان بسته بدهند، سرش را بریدند و لاشه را به تیر چراغ وسط میدان آویختند تا پوستش را غلفتی بکنند.

آبی‌بی برای این که چند نفری را دور خودشان جمع کنند، در حالی که روی پنجه پاها بلند شده بودند، قدی کشیدند و شروع کردند به شعار دادن به نفع خودشان: هر کس حاضر شود دور ما جمع شود، می تواند از این گوشت تناول نماید.

بنده خدایی که با اهل و عیالات خود گوشه میدان چادر زده و معلوم بود مسافر است خودش را به آبی‌بی رساند و گفت:

- ما و خانواده می خواهیم از این گوشت تناول کنیم! (آبی‌بی از لهجه طرف حدس زدند یزدی باشد اما به روی خودشان نیاوردند. آن بابا هم آبی‌بی را شناخت یا نشناخت حرفی نزد)

آبی‌بی گفتند: اول شعار بعد تناول!

مرد مسافر گفت: قبول اما به این شرط که اول تناول کنیم و بعد شعار بدهیم.

آبی‌بی گفتند: نمی شود.

مرد مسافر گفت: آخه بنده خدا دل گشنه که شعار معار سرش نمیشه! با شکم خالی که آدم جون فریاد زدن نداره! اجازه بده اول تناول کنیم بعدش برات شعار هم می دیم.

آبی‌بی گفتند: هر چه می خواهیم شما ملت را اصلاح کنیم، خودتان نمی گذارید. قبول اما به این شرط که شعارتان را خوب چربش کنید! جوری که تا هفت محله آن طرف تر صدایتان را بشنوند.

مرد مسافر گفت: بستگی به میزان تناولمان داره.

آبی‌بی به همراه خود که داشت گوسفند را شقه می کرد، گفتند: راسته و دنبه اش را در آر بده به این آقا ببینیم دیگه حرفی داره؟

دقایقی نگذشته بودکه بوی کباب فضای میدان را پر کرد.

آبی‌بی که دهنشان آب افتاده بود، گفتند: لامذهب! عجب بو و برنگی راه انداخته. دودش آدم را به هوس میندازه. بچه‌ها نظرتون چیه خودمان هم از این گوشت قلیلی تناول کنیم.

دو همراه آبی‌بی هم صدا گفتند: نظرمون موافقه چون داریم از گشنگی از پا می افتیم.

آبی‌بی: البته به این شرط که شعار یادتون نره!

همراه آبی‌بی گفت: البته اول تناول بعدش شعار!

آبی‌بی: هر چند خلاف قاعده است اما همین یک بار را قبول می کنیم. کی به کیه!

آبی‌بی و دو نفر همراه ایشان هم بساط کباب را در میدان گرمسار راه انداختند. عجب دودی هم کرده بود. چشم، چشم را نمی دید.

آبی‌بی هر از گاه به همراه های خود می گفتند چشم بیندازید ببینید کسی جمع شده است؟ و آن ها هر چه چشم می گرداندند، کسی را نمی دیدند. فقط یک نفر مأمور شهرداری گرمسار بود که آمده بود و اعتراض می کرد چرا در میدان شهر آن ها چنین بساطی راه انداخته اند. گوسفند سر بریده و روی چمن ها آتش درست کرده اند!

آبی‌بی گفتند جناب نایب! بفرمایید شما هم کمی از این گوشت تناول فرمایید.

نایب شهرداری گفت: نه گوشتتان را می خواهم و نه حاضرم برای شماها شعار بدهم.

آبی‌بی گفتند. شعار پیش کش شما. فقط چشمتان را درویش کنید ما را کفایت است.

آبی‌بی و مرد شهرداری چی و دو نفر همراه آبی‌بی دلی از عزا در آوردند و کباب سیری تناول نمودند.

حالا نوبت شعار بود.

آبی‌بی راست رفتند سراغ مرد مسافر و خانواده اش. هر چه صدا زدند کسی جواب نداد. تا این که بالاخره مرد مسافر گوشه چادر را بالا زده و در حالی که قداقد خوابیده بود گفت:

آزار داری سر ظهری وقت استراحت مردم مزاحم می شی؟

آبی‌بی گفتند: خودت آزار داری! مگر قرار نبود وقتی تناول کردید، بیایید دور ما جمع بشید و برای من شعار بدید؟

مرد مسافر گفت: حال داری‌ها! مگه بعد از کباب و پیاز کسی حال و حوصله شعار دادن هم داره؟ برو خدا روزیت را جایی دیگه حواله کنه! برو مزاحم نشو می خوام بخوابم. میدونی اینجا تا یزد چقه راهه. همه این راه را باید رانندگی کنم!

این را گفت و گوشه چادر را انداخت و صدای خر و پف او در فضا پیچید.

تازه آبی‌بی فهمیدند این بنده خدا یزدی است! و این جوری داره با همشهری خودش تا می کنه!

دم به دم های غروب بود که آبی‌بی عصا زنان، خسته و کوفته وارد خانه شدند. گفتم آبی‌بی تلافی استقبال یزدی ها از آغاجان را در گرمسار در آوردید؟

مثل این که کفر گفته باشم، آبی‌بی شروع کردند به لیچار بارم کردن.

دو نفر همراه آبی‌بی گفتند اگر تلافی نکردیم، عوضش یک کباب مشت تناول نمودیم. خیلی چسبید! تا کور بشه چشم حسود!

خاله خانم که از آن طرف خانه شاهد ماجرا بودند گفتند:

آخه آبی‌بی چطور بگم، هر گردی گردو نیست. شما را به گرمسار رفتن چه کار؟ لااقل می رفتی شهر خودت!

آبی‌بی که خون خونشان را داشت، می خورد و بدتر از همه، رفتار آن خانواده مسافر یزدی حالشان را گرفته بود، جواب دادند:

خلایق هر چه لایق! وقتی ملت نمی فهمند، چه کارشان کنم! وقتی گوشتت را تناول می کنند و استخوانت را دور می اندازند. حیف از ما که خودمون را وقف اونا کردیم! حیف از اون همه گوشت که دادیم تناول کردن! مگه خودمون نمی تونستیم تناول کنیم؟

یکی از همراهان آبی‌بی گفت: آبی‌بی بفرمایید استراحت کنید. فردا خیلی کار داریم. اگر موافق باشید برویم یزد!

آبی‌بی زیر چشم، چشم غره ای به او رفتند...

کد خبر:25118 -